|
اين روزا آدماي فضول زياد شدن
مهدي قاسميان
كي فكرشو مي كرد كه اينجا ببينمش. نمي دونستم به خدا فحش بدم يا بهش بگم دستت درد نكنه كه طرف هر روز جلوم سبز ميشد. يادم نمي ياد اولين بار كي ديدمش صبح بود يا شب يا اصلا دم دماي ظهر اما هرچي كه بود هوا مثل الان سياه و گرفته نبود.
نم نم بارون كه به صورتم خورد مجبور شدم برم تو پاساژ و حالا حسابي مي تونستم خوب ببينمش. چشماي ريز و شفافي داشت با صورت سياه سياه انگار از آفريقا آورده بودنش . يه كلاه شاپو هم سرش بود با يه دست از اون كت و شلواراي شيكي كه حتي تو خواب هم نديده بودمشان. سعي مي كردم ذل زدن من به طرف عادي باشه اما با اين خيل عظيم جمعيتي كه براي فرار از تگرگ به پاساژ پناه آورده بودند كمي نگرانم مي كرد آخه اين روزا آدماي فضول زياد شدن مثلا يادمه همين چند روز پيش بود كه غرق تماشاي طرف بودم كه يهو خانوم خوشگلي بهم تنه زد و بعدش پرسيد: معذرت ميخوام آقا ساعت چنده ؟
و من با تمام صداقتي كه مي تونستم بروز بدم نگاهي به مچ دست راستم انداختم وگفتم : ندارم خانوم!
بعد انگار كه اين جواب من آغازي باشه براي يه دوستي چندين و چند ساله صداشو نازك كرد و گفت: مي تونم بپرسم چرا به اين خانوم ذل زدين؟
يكه خوردم. كدوم خانوم؟ چطور متوجه اين زن نشده بودم . موهاي بوري داشت و با اون چشاي قلمبش به طرف خيره شده بود.
سرم رو برگردوندم . اثري از خانوم خوشگله نبود.
يادم اومد كه كسي از من پرسيده بود ساعت چنده و من هم به طرف چشمكي زدم و گفتم يارو اين كارس...
طرف سرشو از ويترين بيرون آورد و گفت: اين روزا آدماي فضول زياد شدن.
|
|